قصه هایی از بهلول
الاغ عمرش را به خلیفه داد:
بهلول روزی پای پیاده برجاده ای می گذشت.کاروان خلیفه(هارون الرشید)با
جلال وشکوه آشکار شد.خلیفه خواست،بااوشوخی کند.گفت:موجب حیرت
است که توراپیاده می بینم پس الاغت کو؟بهلول گفت:همین امروزعمرش را
داد به شما.
انسان چیست؟
بهلول راپرسیدندانسان چیست؟
گفت:انسان سرزمین محدودی است که ازمشرق به تولد وازمغرب به مرگ منتهی می شود
فرق بین تولد ومرگ:.
بهلول راگفتند فرق بین تولدومرگ درچیست؟
بهلول گفت:در نوع گریستن(گریه).درتولدآدم
خود می گرید اما در مرگ دیگران می گریند..
وظیفه چشم آدمی :
بهلول را گفتند چشم آدمی را وظیفه چه باشد؟
بهلول گفت گاهی نگریستن وگاهی دیدن...
کلمات کلیدی : طنز، بهلول، مناجات