ارسالکننده : زینب در : 89/6/27 11:18 عصر
الاغ عمرش را به خلیفه داد:
بهلول روزی پای پیاده برجاده ای می گذشت.کاروان خلیفه(هارون الرشید)با
جلال وشکوه آشکار شد.خلیفه خواست،بااوشوخی کند.گفت:موجب حیرت
است که توراپیاده می بینم پس الاغت کو؟بهلول گفت:همین امروزعمرش را
داد به شما.
انسان چیست؟
بهلول راپرسیدندانسان چیست؟
گفت:انسان سرزمین محدودی است که ازمشرق به تولد وازمغرب به مرگ منتهی می شود
فرق بین تولد ومرگ:.
بهلول راگفتند فرق بین تولدومرگ درچیست؟
بهلول گفت:در نوع گریستن(گریه).درتولدآدم
خود می گرید اما در مرگ دیگران می گریند..
وظیفه چشم آدمی :
بهلول را گفتند چشم آدمی را وظیفه چه باشد؟
بهلول گفت گاهی نگریستن وگاهی دیدن...
کلمات کلیدی :
طنز،
بهلول،
مناجات
ارسالکننده : زینب در : 89/6/20 1:45 صبح
الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر مفتونی، و شادساز هر محزونی، در حکم، بیچرا، و در ذات بیچند، و در صفات بیچونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی، و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند، و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بیهمتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسندنشین استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا ربّ دل پاک و جانِ آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بیخود کن بیخود چو شدم زخود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی، و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی، موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی.
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست، و جز از یافت تو، زندگانی نه، زنده بیتو، چون مرده زندانی است، و زنده به تو، زنده جاویدانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را، زبان.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : زینب در : 89/6/15 7:13 صبح
خدایا...
خدایا مرا بخش اگر صدایت نمیزنم! فراموشت نکرده ام...
خدایا مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم! همه چیز را از تو گرفته ام...
خدایا مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم...
خدایا مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو رهیافتگان کمترند...
خدایا مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم!دارم شعله ور می شوم...
خدایا مرا ببخش اگر خوپرستم! در وجودم تو را یافته ام...
خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم...
خدایا مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...
خدایا مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینم
کلمات کلیدی :