ارسالکننده : زینب در : 89/7/28 7:27 عصر
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلی نشست!
گفت یا رب ! از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم !
این تو و لیلی تو من نیستم!
گفت ای دیوانه لیلی ات منم
در رگ و پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلی ساختی
من کنارت بودم و نشناختی!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : زینب در : 89/7/8 11:39 عصر
یه داستان...
عده ای اطراف امام صادق نشسته بودند وقرآن میخواندند.
قاری خواند:(والشمس وضحاها...)
امام گفت: خورشید محمد است که دین را برای مردم روشن کرد.
قاری خواند :( والقمر اذا تلاها...)
گفت : ماه علی است بعد محمد .
قاری خواند:(والنهار اذا جلّاها...)
گفت: روز مهدی است که تاریکی های ظلم را مانند پرده میدرد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : زینب در : 89/7/5 9:41 عصر
سلام دوس جونای خوبم
حالتون خوبه شکرخدا منم خوبم خوب دیگه درسا ومدرسه ها شروع شده منم تصمیم گرفتم که درس بخونم برا همین شاید کمتر آپ کنم ناراحت نشیدااا. برام دعا کنید آخه خیلی زود از تصمیمایی که میگیرم دلسرد میشم محتاج دعاهاتونم.
قربون دستتون با کلیک روی نظرات منو از اشکالات وبم باخبرکنیدممنون.
کلمات کلیدی :